شروع به کار وبلاگ خاله شادیشروع به کار وبلاگ خاله شادی، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره

❤☆❤کودکانه های خاله شادی❤☆❤

☆لا لا لا لا نخواب☆

لا لا لا لا نخواب سودی نداره همون بهتر که بشماری ستاره همون بهتر که چشمات وا بمونه که ماه غصه اش نشه تنها بیداره لا لا لا لا نخواب باز هم سفر رفت نمیدونم به کارون یا خزر رفت فقط دردم اینه مثل همیشه بدون اطلاع و بی خبر رفت لا لا لا لا نخواب میدونه جنگه دست هر کی میبینی یه تفنگه یه عمره دور چشماش گشتم اما نفهمیدم که اون چشما چه رنگه لا لا لا لا نخواب زندونه دنیا ، سر ناسازگاری داره با ما بشین باز هم دعا کن واسه اون که ما رو اینجا گذاشت ، تنهای تنها لا لا لا لا نخواب اون راه دوره خدا میدونه که حالش چه جوره توی خلوت میگم اینجا کسی نیست خداییش که دلم خیلی صبوره لا لا لا لا نخواب تیره است چر...
6 بهمن 1390

☆آب☆

اول من آب بودم بودم میان دریا بعداً بخار گشتم رفتم به آسمانها در آسمان آبی یک تکه ابر دیدم با شور و شوق بسیار باران شدم چکیدم با ذره ذره خاک گل گل هزارها گل سرزد از آن خاک پاک ...
6 بهمن 1390

☆سوسمار مهربان☆

روز خیلی گرمی بود، سوسماری با بچه‏ هایش توی باتلاق کنار آبگیر تن‏شان را به گل می‏زدند. از گرمای هوا کلافه شده بودند. به طرف آب رفته و بدن‏شان را در آب خنک فرو بردند. احساس بهتری پیدا کردند و از آب خنک لذت می‏بردند. چند دقیقه‏ ی بعد، صدای وحشتناکی شنیده شد. سوسمار به بچه‏ هایش گفت: «شکارچی‏ها در حال نزدیک شدن هستند. بهتر است که دور شوید.» بچه سوسمارها سریع دور شدند. شکارچی‏ها نزدیک آبگیر رسیدند. یکی از شکارچی‏ها که اسمش بیل بود به دوستش، هری، گفت: «می‏توانیم کیف و کفش زیبایی از پوست این سوسمارها درست کنیم.» هری گفت: «امیدوارم امروز بتوانیم سوسمار زیبایی ش...
6 بهمن 1390

☆خدایا از تو متشکرم ☆

آینه چیزی است که در آن خود را می بینیم. آینه چیزی است که در آن، چیزی را که بر تن داریم، می بینیم. آینه نعمت هایی را که خدا به ما داده است، نشان می دهد. من خود را در آینه می بینم که زیبا هستم. چشم های قهوه ای ام را و موهایم را که به رنگ مشکی است، می بینم. بینی خود را و دهان و زبانی را که یکی از نعمت های خداست و با آن حرف می زنم، می بینم. بارها وقتی خوشحال هستم، شادی خود و زمانی که غمگین هستم، گریه ی خود را می بینم. قدّی را می بینم که با گذشت زمان، بلندتر می شود و لباس هایی را که با گذشت زمان، کوتاه تر می شوند. سری را می بینم که در آن آرزوهای زیادی وجود دارد. من خدایی را که من را اینقدر زیبا آفری...
6 بهمن 1390

☆دندان درد شیر☆

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. شیر دندانش درد می کرد. روباه او را دید و گفت: شیرجان! چرا برای شکار نمی روید؟ شیر گفت: دندانم درد می کند. نه شکار می کنم، نه چیزی می خورم. روباه که منتظر بود، از شکار شیر، غذایی هم برای او بماند، ناامید به سراغ گرگ رفت و گفت: شیر دندان درد دارد. امروز شکار نمی کند، باید خودمان غذا پیدا کنیم. گرگ گفت: تو نقشه ای داری؟ روباه گفت: اگر حیوانات جنگل خبردار شوند که شیر دندان درد دارد و شکار نمی کند، از او نمی ترسند و نزدیکش می شوند. گرگ گفت : خب وقتی نزدیک شیر شدند، چه فایده ای برای ما دارد؟ روباه گفت: من و تو گوشه ای پنهان می شویم و ناگهان به آن ها حمله می کنیم! گرگ ...
6 بهمن 1390