خدایا آفریدی برایم روشنایی تمام آسمان شد پر از نور طلایی دلم پر کن زمهرت که باشد پاک و روشن همیشه دور گردان حسد را از دل من دعاها یاد حوبت همیشه بر زبان است به جز لبخند و شادی نباشد بر لبانم ...
خانم مربی اومد بازم به کودکستان بازم همه نشستیم خوشحال و شاد و خندان دوباره حرف تازه سرود و شعربازی شنیدن یه قصه دوباره خونه سازی بازم با چسب و قیچی یه کاردستی خوب دوباره بازی اما با برگ و سنگ و با چوب خانم مربی ما همیشه مهربونه هربچه ای که اینجاست قدر اونو می دونه ...
اول من آب بودم بودم میان دریا بعداً بخار گشتم رفتم به آسمانها در آسمان آبی یک تکه ابر دیدم با شور و شوق بسیار باران شدم چکیدم با ذره ذره خاک گل گل هزارها گل سرزد از آن خاک پاک ...